
روایت:
چندروزی از جنگ اسرائیل و ایران گذشته بود، جنگی که ما شروعش نکردیم، جنگی که همان روز اول همه سرداران بالارتبه سپاه و فرماندهان ما را ترور کردند. قلبمان آکنده از غم فراقشان بود ولی با رهبری سید علی سریعا نیروهای جایگزین بر سنگر فرماندهان شهیدشان قرار گرفتند و قدرتمندانه و با عزت دشمن را پشیمان میکردند. مردم هم در هر شغلی که بودند احساس وظیفه کردند و پای کار ماندند. ساعت کاری نانواییها فرق کرد، فروشگاهها شبانهروزی خدمت کردند، نیروهای نظامی شبانه روز در ماموریت و آمادهباش بودند، حتی زنان خانهدار در تلاش بودند محیط خانه برای خانواده و کودکانشان از نظر روانی امن باشد. کادر درمان نیز آمادگی کامل خود را اعلام کردند. در شیفتها نه حرف حقوق و کارانه و اضافه کار بود، نه حرف سختی کار و شیفتهای متراکم. مجاهدانه و مدافعانه از مردم آسیبدیده حمایت درمانی و روانی میکردند.
آن شب نیز مثل شیفتهای قبل حرف جنگ و موشک بود. شبکه خبر از تلویزیون گوشیهایمان در ایستگاه پرستاری پخش میشد و خبر شروع موج جدید حمله موشکی ایران را پخش میکرد. ساعت حوالی ۱ و نیم همراه بیمار ۹۵ به ایستگاه پرستاری آمد و از صدای انفجار گفت. ظاهرم آرام بود و ضربان قلبم و بیقراری درونم از چیز دیگری حکایت میکرد. همکارم گفت: «شاید صدای شلیک موشک از ایران بوده.» دلواپس شدم، دلواپس پسرکم در خانه و دلواپس همسرم که مأموریت بود. از حرف همکارم قلبم آرام نگرفت، به پلههای اضطراری رفتم و از بالاترین نقطه بیمارستان، تمام شهر را نظاره کردم، خبری نبود نه از دود، نه از آتش. کمی آرام گرفتم. دلم میخواست به همه زنگ بزنم و از سلامتیشان باخبر شوم ولی ساعت استراحت بود. به ایستگاه پرستاری برگشتم و مشغول بقیه کارهایم و زیر لب آیهالکرسی خواندم و همه را به خدا سپردم.
دوباره همراه بیمار ۹۵ آمد و گفت: «انفجار در کاشان بوده ولی خبری در خبرگزاریها هنوز اعلام نشده. شیشههای خانهها لرزیده و همه صدای انفجار را شنیدند.» تمرکز کردم و مشغول نوشتن دفتر تحویل شدم. با خودم گفتم: -: «اصلاً هرچه میخواهد بشود، مگر برگی بیاذن خدا میریزد.» زبانم این را میگفت ولی طپش قلبم چیز دیگر.
حوالی ساعت دو و ربع تلفن بخش زنگ خورد، همکارم جواب داد، گفتند همسر یکی از مجروحین انگار پرستار بخش شماست و درحال شیفت است. همکارم از نظامی بودن همسرم خبر نداشت و اظهار بیاطلاعی کرد. از من پرسید آقای فلانی رو میشناسی؟ قلبم ریخت… توان جواب دادن نداشتم و با زور سری تکان دادم. رنگ زردم را که دید گفت: «برو اورژانس یه سر بزن.»
بهشتی تا آن روز چهار طبقه بود ولی هرچه از پلهها میدویدم، طبقهها تمام نمیشد. تمام بدنم میلرزید و انرژی از پاهایم را میگرفت، تمام توانم را در پاهایم جمع کردم و راهروی طویل اورژانس را طی کردم. به استیشن رسیدم جز یک نفر آنجا نبود. با صدای لرزان گفتم خبرم کردید؟ همسرم کجاست؟ به پت و پت افتاد و فقط از علامت دستش به سمت اتاق تروما فهمیدم باید آنجا باشد. خواستم تند بروم ولی نمیشد، انگار از عقب کسی با تمام توان مرا گرفته بود.
به اتاق که رسیدم همه آنجا بودند، از کادر درمان تا نیروهای نظامی همه برافروخته و با چشمهایی قرمز. سوپروایزر بخش تا من را دید به سمتم آمد و گفت حالش خوب است، خودش خواست قبل از عمل شما را ببیند. سه قدم مانده بود به اتاقی منتقل شوم که مجروحین بودند، زانوهایم لرزید و به زمین پرت شدم. کمکم کردند و قسمم دادند که حالش از همه بهتر است.
نمیتوانستم قدم بردارم، دونفره مرا بردند بالای سرشان. سه نفر روی تخت کنار هم بودند، از شدت جراحات خون از تختشان میچکید. کیسههای خون و سرم بالا سرشان و همه رزیدنتها و پرستارانی که پروانهوار دورشان میچرخیدند.