خبرگزاری مهر، گروه استانها: در حمله جنایتبار رژیم صهیونیستی به خاک ایران، تنها خانهها نبودند که ویران شدند؛ دلهایی نیز زیر آوار ماندند، دل مادرانی که پیکر فرزندانشان را در تابوت، نه در آغوش دیدند.
این گزارش، روایت مادری است که سالها شهادت را در دعای فرزندش شنیده بود، اما هرگز تصور نمیکرد روزی نظارهگر تحقق آن باشد.
شهید ابوالفضل نیازمند، طلبهای مؤمن و جهادی، به همراه همسر و فرزندان خردسالش در جریان حمله پهپادی رژیم صهیونیستی به یکی از مناطق مسکونی در تهران به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید، روایت عذرا کرد، مادر این شهید و ابراهیم نیازمند برادر شهیدگرانقدر است.
ابوالفضل همیشه آرزوی شهادت داشت
مادر با صدایی آرام اما سرشار از بغض روایت میکند: ابوالفضل بسیار مهربان و خوشخلق بود. مهربانیاش به حدی بود که با واژهها نمیتوانم توصیفش کنم. اگر گاهی موضوع کوچکی باعث ناراحتیام میشد، با سکوت پاسخ میداد. سرش را پایین میانداخت و هیچگاه نشد که از او بیاحترامی ببینم.
مادر شهید سپس با حسرت ادامه میدهد: همیشه میگفت مامان، برایم دعا کن که به شهادت برسم؛ من نمیخواهم با مرگ طبیعی از دنیا بروم. هر بار که مرا میدید این جمله را تکرار میکرد. یک بار به پسرم گفتم عزیزم، این جمله را نگو، من ناراحت میشوم. اما میگفت من شهادت را دوست دارم.
وقتی دید که از این سخن ناراحت میشوم، دیگر در حضور من تکرار نکرد. یک بار هم سر سفره مادرخانمش دعا کرد که به شهادت برسد. حتی فرزندانش نیز در پاسخ به آن دعا گفتند آمین.
کربلا؛ محل تبلور عشق پسر به مادر
ابوالفضل بارها مادرش را به کربلا برده بود. مادر شهید با افتخار از پنج مرتبه پیادهروی اربعین در کنار پسرش یاد میکند. اما یکی از خاطرات سفر به نجف برای همیشه در ذهنش باقی مانده است: در نجف، در منزل یکی از آشنایان مستقر بودیم. حدود یک ساعت تا حرم فاصله داشت. من و عروسم تصمیم گرفتیم به حرم برویم. وقتی وارد حرم شدم، بسیار گریه کردم تا جایی که بیهوش شدم. صدای عروسم را میشنیدم اما توان پاسخ نداشتم. ناگهان صدای پسرم را شنیدم که میگفت مامان، چی شده؟ مامان…
وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم بالای سرم است. بعد که حالم بهتر شد پرسیدم ما در بخش بانوان بودیم، تو چگونه آمدی؟ گفت: وقتی به حرم رسیدم، صدای گریههای تو را میان آن همه جمعیت شناختم و خودم را سریع رساندم.
مرا روی ویلچر نشاند، گفتم نیازی نیست، خودم میروم. گفت: اجازه نمیدهم این مسیر را پیاده طی کنی. مرا تا خانه برد، سپس مسیر را بازگشت تا ویلچر را تحویل دهد. هنوز برایم سوال است که چگونه در آن ازدحام جمعیت صدای مرا شناخت و خود را رساند.
ازدواجی ساده، زندگیای مؤمنانه
مادر با مهربانی از عروسش یاد میکند: الهام، عروسم، بسیار مهربان، متین و بافهم بود. همسر پسرم را خودم انتخاب کردم. ابوالفضل گفت مامان، هر دختری را که تأیید کنی، من قبول دارم. چون طلبه بود، به دنبال دختری طلبه بودم.
به حوزه شهرمان رفتم. خانم الهام فرهمند را از نیمرخ دیدم، از همان لحظه مجذوب وقار و حجابش شدم. تنها پنج روز آشنایی داشتند و پس از آن عقد کردند. ازدواجشان بسیار ساده، مؤمنانه و آسان بود.
صبح تلخ؛ آغاز یک کابوس واقعی
صبح روز جمعه حوالی ساعت ۵، تلفن مادر زنگ میخورد، وی میگوید: شمارهای ناشناس تماس گرفت. همسرم پاسخ داد. صدای جیغ یک زن میآمد که میگفت زدن، زدن… همسرم مرتب میپرسید چه شده؟ نام الهام را شنیدم و تصور کردم بلایی سر نوههایم آمده. گوشی را گرفتم و گفتم: فقط بگو ابوالفضل، الهام و بچهها سالم هستند. من که گمان میکردم منظور از زدن آنها دزد است گفتم بچهها سالم باشند مهم نیست همه چیز درست میشه. اما باجناق پسرم گوشی را گرفت و گفت: حاجخانم، دزد نزده… اسرائیل حمله کرده… ابوالفضل و خانوادهاش زیر آوار هستند.
مادر مکث میکند. صدایش میلرزدآرام به صورتم نگاه میکند و میگوید: زمان برایم متوقف شد. همه چیز مانند یک کابوس میگذشت. باورم نمیشد، تا لحظهای که با تابوت فرزندانم مواجه شدم. هیچگاه فکر نمیکردم آنقدر زود به آرزویش برسد و من شاهد شهادتش باشم.
قرارِ ناتمام دیدار
مادر میگوید آخرین دیدارشان ۷ فروردین، هنگام دید و بازدید عید در گنبد بود. آنها هر روز حدود ساعت ۹ تا ۹:۳۰ تماس تلفنی داشتند. قرار گذاشته بودند روز جمعه ۲۳ خرداد …آره ۲۳ خرداد درست روز شهادت به دیدن ابوالفضل در تهران بروند.
طبق صحبتی که با ابوالفضل داشتم قرار شد به تهران برویم یکی از پسرانم گفت: ما هم با شما میآییم. برای اولین بار قرار بود خانوادگی به دیدنشان برویم. اما روز حرکت، ماشین پسرم ترمز برید و نتوانستیم برویم.
همان شب، ابوالفضل تماس گرفت و گفت: مامان، چرا نیامدید؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. گفتم نشد که ما بیاییم تهران شما حرکت کنین بیایین گنبد گفت مامان، اربعین نزدیک است، کارهای عقبمانده زیادی دارم که باید به آنها رسیدگی کنم. بهش قول دادم که در فرصت دیگر حتماً به دیدارش میرویم. اما حالا، دیدار ما افتاده است به قیامت…
وصیتهایی از جنس ایمان و اخلاق
شهید نیازمند، همواره سفارشاتی اخلاقی داشت. مادرش میگوید ابوالفضل تأکید داشت که هیچگاه غیبت نکنیم، همیشه صلهرحم را رعایت کنیم و اطعام دادن به دیگران، بهویژه در ماه رمضان را فراموش نکنیم. حتی اگر کم بود، میگفت: مامان جان، کمک به نیازمند در هر حدی ثواب دارد.
روایتی از برادر شهید ابوالفضل نیازمند؛ داغی که بر دل ماند
ابراهیم نیازمند نیز گفت: خانه ما با منزل پدر و مادرم در گنبد تنها ۱۰ دقیقه فاصله دارد. صبح زود بود که تلفنم زنگ خورد و پشت خط، پدرم بود. حرفهایی میزد که برایم قابل درک نبود. لحنش عجیب بود، چیزی را میخواست بگوید ولی نمیتوانست. حس عجیبی داشتم؛ بلافاصله خودم را به خانه پدری رساندم. وقتی وارد خانه شدم، دیدم پدر و مادرم اشک میریزند و مویه میکنند…
در ابتدا که شنیدیم اسرائیل حمله کرده دلم خوش بود که شاید ساختمان محل زندگی ابوالفضل آسیب ندیده، اما وقتی گفتند بلوک ۱۲ مجتمع مسکونی را زدهاند، امیدمان به یأس تبدیل شد. یکی از دوستان صمیمی ابوالفضل تأیید کرد که وی و خانوادهاش به شهادت رسیدهاند.
آنجا بود که فهمیدم اتفاقی بزرگ رخ داده؛ خبری که نه فقط خانواده ما، بلکه دل تمام مردم ایران را به درد آورد: ابوالفضل، همسر و فرزندانش، همگی در حمله رژیم صهیونیستی به ایران، به شهادت رسیده بودند.
لحظهای که مطمئن شدم ابوالفضل شهید شده و زیر آوار مانده، بلافاصله به برادر دیگرم در سمنان و داییمان که ساکن تهران است، زنگ زدم و خواستم خودشان را سریعتر به محل حادثه برسانند. خودم نیز با سرعت راهی تهران شدم تا در عملیات آواربرداری شرکت کنم. ۶ روز کامل در تهران بودیم و در این مدت با افراد زیادی که با ابوالفضل کار کرده بودند، دیدار داشتیم. از هر کدامشان که چیزی میشنیدیم، بیش از پیش به عمق شخصیت برادرم پی میبردیم؛ اینکه چقدر انسان، خدایی، فروتن و مسئولیتپذیر بود.
یکی از کارمندان فضای سبز خاطرهای گفت که هیچگاه فراموش نمیکنم. شب عید، آجیل برای کارمندان توزیع شده بود، اما ابوالفضل وقتی فهمید که برای کارکنان خدمات فضای سبز آجیل در نظر گرفته نشده، نهتنها خودش از گرفتن آجیل صرفنظر کرد، بلکه با هزینه شخصی برای آن چند نفر آجیل تهیه کرد. این کار وی همه را متحیر کرده بود.
ویژگی بارز ابوالفضل گذشت بینظیرش بود. همیشه کوتاه میآمد، اهل درگیری نبود. حتی در کودکی هم این خلقوخو را داشت. یادم هست در مسجد محل، نذری میدادند. من ۱۴ سالم بود و ابوالفضل ۱۵ سال و یک ماه داشت؛ اختلاف سنیمان دقیقاً یک سال و یک ماه بود. در آن مراسم، رفتار و مرامش را بهتر شناختیم. آن زمان وی را مثل یک برادر معمولی میدیدیم، اما حالا میفهمیم که چه گوهر نابی در میانمان بود.
ابوالفضل همیشه به فکر افراد نیازمند بود. خیلی از کمکهایش را هیچکس نمیدانست. آنقدر بیادعا بود که حتی خانوادهاش از بسیاری کارهای نیک وی بیخبر بودند، همیشه کار خیر را چراغ خاموش انجام میداد.
ما مدام دنبال استخوان یا تکهای از لباس میگشتیم که شاید متعلق به برادرم و خانوادهاش باشد
بعد از شهادتش، وقتی برای شناسایی پیکر به تهران رفتیم، با وضعیت دردناکی روبرو شدیم. پیکرها زیر آوار بودند و ما مدام دنبال استخوان یا تکهای از لباس میگشتیم که شاید متعلق به برادرم و خانوادهاش باشد.
برادر شهید ادامه داد: شهادت همسر و فرزندان برادرم برای ما قابل باور نبود… اما در دل این داغ بزرگ، نشانههایی از بزرگی و معنویت وی را دیدیم. فرزندانش آنچنان رفتار و ویژگیهایی داشتند که انگار همگی برای راهی خاص آماده شده بودند.
شهادت شهید ابوالفضل نیازمند و خانوادهاش، نمادی از ایثار و فداکاری در راه اعتقادات است. این حادثه نه تنها خانواده او، بلکه دلهای بسیاری را در سراسر کشور به درد آورد. با این حال، یاد و خاطره این شهیدان، چراغی است که مسیر روشن فردای ایران را نشان میدهد.